حانیه جانحانیه جان، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه سن داره
حسین جانحسین جان، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

ثمره عشق ما

پارک

  چند روز پیش خیلی دل تنگ بابایی بودی چون دو سه روز بود بابایی رو ندیده بودی (با با جون رفته بود تهران )به هر بهانه ای گریه می کردی منم بهت قول داده بودم ببرمت پارک ولی به خاطر اینکه شب ها عادت داری دیر می خوابی صبح هم نمی تونی زود بیدار بشی وبنابر این صبح نتونستیم بریم پارک وساعت دو بعداز ظهر دوتایی رفتیم پارک کنار خونه کلی هم باز کردی منم مخم داشت توی اون گرما می پخت ولی به گفته دکتر برای شما آفتاب مفیده منم گذاشتم تا تونستی بازی کنی بعدم رفتیم آب بازی کلی هم اونجا بازی کردی وهر چی می گفتم بیا بریم خونه دلت نمی اومد از بازی دست بکشی منم مجبور شدم از همون ترفند همیشگی استفاده کنم وراه افتادم سمت خونه که دیدم بدو بدو داری دنبالم می آیی ...
30 شهريور 1391

حانیه نه هانیه

چند سال پیش که  قبل از اینکه شما به دنیا بیایی من وبابایی اسم هانیه رو که از القاب حضرت زهرا است برای شما انتخاب کردیم حالا چرا هانیه با این ه من یه درسی داشتم با نام سیره حضرت زهرا که توی اون کتاب اسم هانیه رو با این ه نوشته بود ومنم رو حساب اینکه کتاب هامون باید کاملا معتبر باشه دیگه تحقیق نکردم واسمت توی شناسنامه با این ه نوشته شدحدود یک سال بعد از یکی از دوستانم شنیدم که حانیه به این شکل از القاب حضرت زهرا است ولی منبع رو نمی دونستم کجا نوشته تا اینکه حدود دوهفته قبل یکی از دوستان نی نی وبلاگیمون  بهم یاد آوری کرد ومنم گشتم و بالاخره متوجه شدم توی بحار الانوار اومده وبا وقت گذاشتن توی کتابخانه بالاخره هانیه رو به این شکل دیدم (...
26 شهريور 1391

دیدار دوستان

چند روز پیش باهم رفتیم منزل خانم کریمی (برای خونه خریدنشون) زمانی که برای حفظ قرآن جامعه می رفتیم باهم آشنا شدیم ولی ایشون سعادت داشتن تا آخر حفظ پیش برن والان هم مربی هستن ومن کم سعادت   چسبیدم به درس البته اونم توفیقات خودش رو داره به شرطی که بتونیم درست ازش استفاده کنیم خلاصه بقیه دوستای جامعه هم بودن اول قرار شد با خاله لیلا بریم بابایی که خونه نبود تا مارو برسونه خاله لیلا هم پیام داد که بیان دونبالمون که شما خواب تشریف داشتی ومن گفتم به خاطر اینکه عشقم اذیت نشه  خودمون می آییم بالاخره ساعت شش بود که بیدارت کردم ولباسهات رو پوشیدم آژانس گرفتم ورفتیم آدرسش تقریبا سر راست بود  پشت در که رسیدیم با کلی کفش مواجه شدم زنگ رو که...
26 شهريور 1391

عیدتون مبارک

خدایا خیلی سعی کردم قدر این مهمونی رو بدونم ولی بازم احساس می کنم نتونستم یعنی سال ب عد هم ما رو دعوت می کنی؟ عجب ها الان رفتی توی اتاقت صدای شکستن اومدن گفتم یه می گی اونی که عکسام رو می ذارم توش فهمیدم قاب عکست رو شکستی وقتی با تعجب نگاهت می کنی می گی نه لیز لیزنشد که پخش وپلانشد که تودستم نرفت که انداختمش ی کشوم خوبه والله خراب کاری می کنی سریعم می پوشونی خوبه همون لحظه لو می دی ...
22 شهريور 1391

نماز عید فطر

امروز صبح ساعت 6/5از خواب بیدارت کردم فکر نمی کردم تا بگم می خوایم بریم نماز عید اینقدر سریع بیدار بشی اما خیلی دختر خوبی بودی مثل همیشه سریع لباسهات رو عوض کردم چند تا لقمه بهت دادم وبقیه رو برات برداشتم وهمراه بابا جون راه افتادیم وقتی داخل مصلی رسیدیم دیدم اصلا جابرای نشستن نیست وهمه زیر انداز آوردن ماهم که نیاورده بودیم خیلی ناراحت شدم گفتم بریم عقب تر شاید جای خالی باشه وقتی عقب رفتیم دیدم بله چیزی که زیاده جایه خالیه (نمی دونم این چه اخلاقیه که خانم ها دارن آخه بگو اگه جلوی در نشینید نمی شه حالا یه دقیقه دیر تر برسید خونه بنده گان خدا اونهایی که مثل من فکر می کردن اون عقب رو هم نمی اومدن ببینن همون جا بدون زیرانداز روی آسفالت ها نشسته ...
22 شهريور 1391